خانه > داستان فارسی > من و سهراب دریابندری- نحف دریابندری

من و سهراب دریابندری- نحف دریابندری

نجف دریابندری
صبح ساعت هشت پشت میز صبحانه می‌نشینم. سهراب شیر تلیت مفصلی با «کورن‌فلکس» درست می‌کند و می‌خورد. باز هم درست می‌کند ولی از عهدهٔ تمام کردنش برنمی‌آید؛ باقی مانده را من می‌خورم.
هوا ابری و خنک است. قرار است طرف‌های ظهر فرانتس ما را با خودش به یک کشتی ببرد که جماعتی را برای گردش روی رود دانوب می‌برد و برمی‌گرداند. فرانتس در یک دستهٔ ارکستر روی کشتی ترومپت می‌زند.
کنار پنجرهٔ اتاق نهارخوری میز تحریر کوچکی هست که یک خروار مجلهٔ آلمانی رویش تلنبار شده. فرانتس معتقد است که آشفتگی این مجله‌ها نظم خاصی دارد که باید حفظ شود؛ ولی او را راضی کرده‌ایم که به اندازهٔ جای یک کتاب و دفتر و دو تا دست و آرنج وسط میز جا باز کنیم، برای این که من بساط کارم را آن‌جا پهن کنم. خیال دارم «سرباز خوب، شویک» نوشتهٔ نویسندهٔ چک‌ «یاروسلاو‌هاشک» را ترجمه کنم. اسمش را گذاشته‌ام «سرباز دلاور شویک». این همان کتابی است که قبلاً به اسم «مصدر سرکار ستوان» و بعداً به اسم «سرباز دلاور، شویک» ترجمه شده است. اما آن ترجمه‌ها ثلث متن اصلی هم نمی‌شوند.
«شویک» یک اثر کلاسیک محسوب می‌شود، و مانند غالب آثار کلاسیک قدری بی‌در و پیکر است. تمام هم نیست. ترجمه‌اش کار راحت و سرگرم‌کننده‌ای است. روز بعد از قتل فردیناند ولیعهد اتریش در ۱۹۱۴ شویک در یک آبجوفروشی دربارهٔ واقعهٔ ترور اظهار نظر می‌کند و می‌گوید جنگ درپیش است، و مأمور پلیس او را می‌گیرد. حالا به این‌جا رسیده‌ایم که توی زندان یک کارمند آبرومند دولت که به جرم بدمستی و اعمال منافی عفت زندانی شده می‌خواهد خودش را دار بزند و شویک با گشاده‌دستی تمام کمربند خودش را برای این کار به او می‌دهد. ضمناً پیش‌بینی می‌کند که فردا اسم کارمند توی روزنامه درمی‌آید. شویک معتقد است که هرکس مست کند و کافه را به‌هم بزند فردا اسمش توی روزنامه درمی‌آید؛ به کارمند آبرومند می‌گوید تنها کاری که تو می‌توانی بکنی این است که از زندان یک نامه بنویسی به روزنامه و بگویی خبری که درباهٔ من منتشر شده هیچ ربطی به من ندارد و من هم با شخصی که اسمش توی روزنامه درآمده هیچ نسبتی ندارم. بعدهم باید یک نامه به منزل خودت بنویسی که بریدهٔ نامه‌ات را از توی روزنامه برایت نگه دارند تا وقتی زند‌انی‌ات را کشیدی و مرخص شدی بتوانی نامهٔ خودت را بخوانی، چون این ظاهراً تنها فایدهٔ آن نامه است.
کشتی ازآن کشتی‌های رودخانه‌پیما است که پره‌های بزرگی تو قفسهٔ سفید این‌ور و آن‌ورش دارد. عین کشتی مارک‌توین نیست، ولی باید مال اوایل قرن باشد. ظاهراً در اواسط قرن هم‌ کف راهروها و سالن‌هایش را لینولیوم فرش کرده‌اند.
ما جزو آخرین مسافرها هستیم. می‌رویم قاطی مسافرهای روی سینه می‌نشینیم. دستهٔ ارکستر دارند بساطشان را دایر می‌کنند. سه‌چهار طبل کوچک و بزرگ سیاه براق با چفت‌وبست‌های فولادی و چند سنج برنجی روی سه‌پایه و چهار‌پایه نصب شده‌اند. یک «بیس» هم به دیوار تکیه دارد. ابزاری است به شکل ویولیون ولی بلند‌تر از قد آدم، با شکم متورم. مسافرها جماعت بی‌شکلی هستند. صفت بارزشان بد‌ترکیبی است. کله‌ها گنده، صورت‌ها پهن، چشم‌ها بی‌رنگ و دور از هم، بینی‌ها درشت و نتراشیده، دهن‌ها بی‌لب، چانه‌ها سنگین، قدها متوسط، هیکل‌ها قناس. انگار عنصر روستایی بر مردم اروپا مسلط شده است. از بورژوازی ظریف و لطیف اثری به چشم نمی‌خورد؛ اشرافیت مدت‌ها است ناپدید شده است ـ روی عرشهٔ کشتی، البته.
هنوز کشتی راه نیفتاده ارکستر شروع می‌کند. ترومپت و قره‌نی و مجموعهٔ طبل‌ها و ماندولین آهنگ زنده و تپنده‌ای می‌زند. نوازنده‌ها جوان نیستند. قره‌نی مرد مسنی است، به قد و قیافهٔ دکتر زریاب خویی، با شلوار گشاد و بند شلوار‌کشی.عینک هم دارد. با جدیت توی نی‌اش می‌دمد و مثل لبو سرخ می‌شود. ماندولین ‌سنخ ولگرد است، با ریش تنک و موهای بلند به رنگ موش، و پوست سوخته، چشم‌هایش کم‌رنگ و تا‌به‌تا است. عینک دسته فولادی گرد هم دارد. خودش را شکل نیهلیست‌های روسیهٔ قرن نوزدهم درست کرده است.
اسمش را ایوان ‌باکونین می‌گذارم. طبال شکل ویلی‌ برانت است، به اضافهٔ عینک بزرگ دسته فولادی. نوعی حالت شوخی و مسخرگی دائمی توی قیافه‌اش دارد. باید بالای پنجاه سال داشته باشد، ولی با انرژی غریبی دم‌و‌دستگاه مفصلش را به صدا درمی‌آورد، و در یک آن همه را ساکت می‌کند. گاهی ترومپت و قره‌نی به او مجال می‌دهند که به تنهایی هنرنمایی کند. دراین لحظات ویلی‌ برانت پیداست که بیش‌تر از حضار از کار خودش کیف می‌کند. ترومپت‌زن آدم دراز و بی‌کاراکتری است. می‌توانست هر کارهٔ دیگری هم باشد.
صدای ترومپتش بر همه سازهای دیگر مسلط است، ولی هیچ شور و حرکتی در خودش دیده نمی‌شود. صاف ایستاده است و می‌زند.
سهراب یک کیسهٔ کوچک دارد که چهار تا موز و یک بسته پاستیل رنگ‌و‌ارنگ توش گذاشته است. یکی از موزها را درمی‌آورد و پوست می‌کند. روبه‌روی ما مرد جوانی نشسته است با وزن دست‌کم ۱۵۰ کیلو، قیافه‌اش مثل یک پسر ۱۸ ساله است. شلوار جین رنگ‌پریده و تی‌شرت سفید پوشیده است. لباس به تنش چسبیده است ـ انگار لباس‌ها را پوشیده، بعد او را با تلمبه باد کرده باشند. موهایش را نمرهٔ۴ ماشین کرده، ولی دور گوش‌هایش و پشت گردنش را بلند گذاشته، لابد نوعی مد آرایش است. کفش ورزش به پا کرده دارد، هر کدام به اندازهٔ یک خربزهٔ اصفهان. هرچه نگاهش می‌کنم نمی‌توانم بفهمم چند سال دارد. زنی همراه او است با قد دراز و باریک، دست‌و‌پای خیلی دراز و استخوانی، صورت دراز و استخوانی، عینک پهن دسته فولادی، موهایش را زرد زعفرانی کرده. موهایش صاف و دراز روی شانه‌ها و پشتش ریخته و تا نزدیک کمرش می‌رسد. لای موهایش سیاه است. زن از این درازتر و استخوانی‌تر من ندیده‌ام. آیا این، زن آن مرد ـ پسر چاق است؟ فقط یک چیزشان با هم جور است. هر دو مرتب سیگار می‌کشند.
هوا ابری است، ولی تاریک نیست. حالا کشتی از اسکله جدا شده و دارد توی رودخانه دور می‌زند. عرض رودخانه کم‌تر از یک کیلومتر است. رنگ دانوب برخلاف ادعای یوهان اشتراوس آبی نیست، سبز چرک و کدر است. شهر را خیلی زود پشت‌سر می‌گذاریم. هر دو طرف رودخانه جنگلی است. یک طرف تقریباً دست‌نخورده است. هر از چندی یک شاخه آب فرعی به رودخانه می‌پیوندد. شاخه‌های خود دانوب است که دلتاها را دور می‌زنند و باز به رودخانه برمی‌گردند. به پشت سرمان که نگاه می‌کنیم مثل این است که یکی از این دلتاها درست وسط رود قرار گرفته. سهراب معتقد است که مارک ‌توین جزیرهٔ جکسونِ داستان هکلبریفین را دقیقاً از روی این جزیره نوشته است. برایش توضیح می‌دهم که مارک توین احتمالاً دانوب را ندیده بوده، به علاوه میسی‌سی‌پی خیلی بزرگ‌تر از دانوب است. سهراب با رنجوری قبول می‌کند.
در ساحل جنگلی تک‌و‌توک خانه‌های چوبی روی پایه‌های بلند ساخته‌اند و یکی دو تا آدم کنار خانه‌ها دیده می‌شوند که برای مسافرهای کشتی دست تکان می‌دهند. خانه‌ها خیلی کوچک‌اند و همه به رنگ سبز تیره ‌رنگ شده‌اند، به‌طوری که از متن جنگل بیرون نمی‌زنند. فقط قاب پنجرهٔ بعضی از آن‌ها سفید است. جلوی هر خانه یک تور ماهیگیری روی آب رودخانه آویزان است. دو تا میلهٔ بلند به‌شکل ۸ در ساحل کار گذاشته‌اند، به‌طوری که به‌طرف آب مایل شده و رأس آن توی فضای رودخانه آمده است. توری چهارگوش بزرگی مثل سبد از رأس ۸ روی آب آویزان است. یک ریسمان هم از همان رأس به پنجرهٔ خانه می‌رود و صاحب‌خانه می‌تواند با دادن ریسمان ۸ را بیش‌تر روی آب بخواباند به‌طوری که توری توی آب فرو‌ برود. بعد از مدتی می‌تواند ریسمان را بکشد و توری را با ماهی‌‌هایی که تویش جمع شده‌اند از آب بیرون بیاورد. سهراب معتقد است که این برای ماهی‌گیری ترتیب خیلی خوب و راحتی است، اما به فکر بابای هک نرسیده بود.
یک پل باریک ازاین دست به آن دست کشیده شده است. ظاهراً لولهٔ گاز یا نفت است که به جایی می‌رود، چون روی آن فقط به اندازهٔ یک نفر راه کشیده‌اند. پل از دور فقط خط نازکی است که مثل رنگین‌کمان در آسمان معلق است. کشتی ما از زیر پل می‌گذرد و به طرف چکسلواکی می‌رود.
موقع سوار شدن باید از گمرک می‌گذرشتیم و گذرنامه‌هایمان را نشان می‌دادیم. ویزای سهراب فقط برای نوبت ورود به اتریش اعتبار دارد. مأمور پلیس گفت این کشتی وارد آب‌های چکسلواکی می‌شود؛ اگر شما ناچار شوید در خاک چکسلواکی پیاده شوید، آن‌وقت این پسر دیگر نمی‌تواند به اتریش برگردد. پرسیدم در چه‌صورتی ما ممکن است ناچار شویم در خاک چکسلواکی پیاده شویم؟
«ـ در صورت حادثه‌ای مثل خراب‌ شدن، غرق شدن، یا منفجر شدن کشتی.»
به نظرم خیلی بعید می‌آمد که کشتی ما هم مثل تام سایر سرسیلندر بترکاند. تازه، خود تام سایر هم دروغ می‌گفت ۱. گفتم که این ریسک را قبول می‌کنم. مأمور پلیس با دل‌خوری پاسپورت‌ها را به ما پس داد و گفت به هر حال اگر در خارج از مرز اتریش از کشتی پیاده شدید دیگر نمی‌توانید برگردید. گویا خیال می‌کرد تذکر او ما را از رفتن به گردش روی دانوب منصرف می‌کند؛ چون وقتی دید ما به‌طرف کشتی راه افتادیم نگاه رقت‌باری به‌طرف ما انداخت. حتماً پیش خودش می‌گفت این ایرانی‌ها حرف حساب سرشان نمی‌شود. اگر می‌گفت، درواقع پربیراه هم نمی‌گفت.
روبه‌رو یک جزیرهٔ دیگر پیدا است، که وسط آن خرسنگی به‌رنگ قهوه‌ای و خاکستری برهنه از آب بیرون آمده است. درواقع کوه کوچکی است، و نزدیک‌تر که می‌رسیدم آثار یک دیوار قدیمی و قلعه و بارو روی آن دیده می‌شود. بلندی‌های پشت این خرسنگ پوشیده از جنگل کاج و بلوط است، اما خودش به‌کلی برهنه است. پای خرسنگ لب آب ساختمان چهار‌گوش بدریختی با نمای سیمان زرد و پنجره‌های تاریک ساخته‌اند. احمق‌هایی که منظرهٔ طبیعت را خراب می‌کنند همه‌جا پیدا می‌شوند.
کشتی نسبتاً تند می‌رود. باید حالا در آب‌های چکسلواکی باشیم. ناگهان سهراب می‌پرسد «بابا، ما داریم موافق آب می‌رویم یا مخالف آب؟»
راستش من این سؤال را قبلاً از خودم کرده بودم، ولی نتوانسته بودم به خودم جواب بدهم.
ـ «نمی‌دونم بابا، نمی‌شه تشخیص داد.»
ـ «چطور؟ چرا نمی‌شه تشخیص داد؟»
ـ «والا بابا راستش هرچی به آب نگاه می‌کنم نمی‌تونم تشخیص بدم. نزدیک کشتی، حرکت کشتی نمی‌ذاره، دور از کشتی هم حرکت آب پیدا نیست.»
ـ «ما به طرف مشرق می‌رویم یا مغرب؟»ـ «هیچ نمی‌نم بابا.» متوجه می‌شوم که از جغرافیای منطقه هیچ سر در نمی‌آورم. من آن موقعی که آدم این‌جور چیزها را یاد می‌گیرد اصلاً اهل چیز یاد گرفتن نبودم؛ اگر هم چیزی یاد گرفته‌ام به زور خودش وارد کلهٔ من شده؛ ولی جرأت نمی‌کنم این را به سهراب بگویم، چون طبعاً حالا معتقد شده‌ام بچه باید درس بخواند و چیز یاد بگیرد. سهراب می‌گوید یک نقشهٔ جغرافی تو کریدور طبقهٔ پایین کشتی هست. قرار شد بعداً برویم نقشه را مطاله کنیم.
ارکستر زیر سایبان سینه کشتی دارد با جدیت تمام می‌کوبد. حالا بعضی از سازها عوض شده‌اند. دکتر زریاب و باکونین رفته‌اند. قره‌نی جدید جوان بلند بالایی است با پوست گندمی خوش‌رنگ و چشم‌های درشت روشن و موی مشکی کوتاه. پشت گردنش را مثل دهاتی‌ها خط انداخته. حتماً مد است. نیم‌تنهٔ بافتنی خیلی گشادی پوشیده، به رنگ طوسی باز. یک حالت گول و ناشیگری تو قیافه و حرکات او هست که او را خیلی جذاب می‌کند. وقتی توی قره‌نی می‌دمد چشم‌هایش را می‌بندد و فشار می‌دهد و ابرو‌های نازک‌اش را با آهنگ نی بالا و پایین می‌اندازد. قیافه‌اش می‌گوید که دارد بالا‌ترین تلاش خودش را می‌کند، و خودش بیش از همه سرمست می‌شود. نوازندهٔ بیس هم پیدایش شده است.
مرد میانه سالی است با قد بلند و باریک و دست‌و‌پای کشیده و عضلانی. یک ذره گوشت اضافی تو هیکل این آدم نیست؛ اما کله‌اش به‌کلی طاس است. خوب بدشانسی آورده است؛ آدم نوازنده خوب است مو داشته باشد. نویسند یا فیلسوف که نیست. ولی از قیافه‌اش پیداست آدم خوش‌رو و مهربانی است. تارهای کلفت بیس را با چابکی به صدا درمی‌‌آورد. صدا به قدری بم است که انگار خود سکوت است که دارد می‌خواند. ترومپت بی‌حرکت ایستاده و فضا را تسخیر کرده است. ویلی‌ برانت یک دقیقهٔ تمام به‌تنهایی هنرنمایی می‌کند و همه برایش دست می‌زنند.
یواش‌یواش سرو‌کلهٔ بورژوازی هم دارد پیدا می‌شود. حالا یک جفت بورژوا دارند می‌رقصند. جوان نیستند. مرد بلند قد و باریک اندام است. صورت کشیده و چشم‌های پف کرده‌ای دارد، سیبیل‌های مشکی‌اش را به سبک قیصر‌آلمان تابانده و روی گونه‌هایش خوابانده است. جدی و ظریف می‌رقصد؛ مثل این‌که دارد کار دقیق و مهمی انجام می‌دهد. زنش چاق و سنگین است. چابک چرخ می‌زند، ولی پیدا است به زودی خسته خواهد شد. رقص این‌ها مثل اجرای یک آیین دیرینه است. هیچ جنبهٔ شخصی یا خصوصی در آن به چشم نمی‌خورد. رقصی است تصفیه‌شده و خالص.
دیگران هیچ علاقه‌ای به رقص نشان نمی‌دهند. دو‌به‌دو کنار هم نسشته‌اند و تو نخ هم‌دیگراند. گروه‌های کوچک هم دارد تشکیل می‌شود. بطری‌های آبجو روی میزها و کنار صندلی‌ها پیدا شده است. بیرون از سایبان، توی هوای آزاد، جمع کوچکی دارند آبجو می‌خورند. یکی از این‌ها مرد سرخ‌پوستی است با موهای فلفل‌نمکی براق و خوش‌خواب، و چشم‌های درشت و خوش‌حالت. اسباب صورتش تراش خورده و شکیل است. دور لب‌هایش را انگار قیطان‌کشی کرده‌اند. تی‌شرت نیلی‌رنگی پوشیده است که موهای جوگندمی سینه‌اش از یقهٔ آن بیرون زده. اما زیر این تی‌شرت انگار بالش پر گنده قایم کرده باشد، دامن پیراهنش یک وجب از کمربندش دور ایستاده است. هیکل این آدم یک نیم‌کرهٔ کامل اضافه بر سازمان دارد.
بلند می‌شویم توی کشتی گشتی بزنیم. توی موتورخانه دو تا موتور دیزل هشت‌سیلندر کنار هم کار می‌کنند. موتورها سبز رنگ شده‌اند و از روغن برق می‌زنند. سوپاپ‌های برنجی در دو ردیف مرتب بالا‌ و‌ پایین می‌روند. دیوارها سفید و سکوها و پله‌های آهنین نقره‌ای رنگ شده‌اند. ابزارهای رنگارنگ را روی تابلو چیده‌اند. هیچ‌کس نیست ـ مثل خانهٔ دیو.
رستوران طبقهٔ پایین پر از آدم است. عنصر بورژوای این‌جا قوی‌تر است. بوی اروپایی آبجو و شراب و قهوه و روغن خوک و خردل توی فضا پیچیده است. روی طفر (پاشنهٔ کشتی) یک دستهٔ ارکستر دیگر دارند می‌زنند. این‌ها ارگ وپیانوی برقی دارند. دکتر زریاب این‌جا دارد می‌زند، ولی از باکوئین خبری نیست. فرانتس این‌جا ترومپت می‌زند. ترومپتش مثل طلای ناب می‌درخشد. با قیافهٔ جدی و بدون هیجان می‌زند.
در این‌جا جماعت چندان فرقی با جماعت سینه ندارند. دو تا پسر‌بچهٔ هفت‌هشت ساله با موهای بور به رنگ کاه و چشم‌های فیروزه‌ای لای صندلی‌ها می‌دوند. عین هم‌دیگراند، ولی دوقلو نیستند؛ چون یکی از آن‌ها یک نمره ازآن یکی کوچک‌تر است.
حالا باید توی آب‌های چکسلواکی باشیم. هر دو طرف رودخانه جنگل یک‌دست و دست‌نخورده است. تک‌و‌توک همان خانه‌های چوبی به چشم می‌خورد. ناگهان متوجه می‌شویم یک کشتی سفید و دراز، خیلی زیباتر از کشتی خودمان، از کنارمان می‌گذرد. روی دودکش علامت داس و چکش برجسته به‌رنگ سرخ دیده می‌شود. آدم‌هایش برای ما دست تکان می‌دهند. یکی‌دو تا از آن‌ها پیرهن رکابی پوشیده‌اند. پوست مسی رنگشان در زمینهٔ سفید پیراهن و کشتی در خاطر آدم می‌ماند. این مسلماً یک تکه از دنیای سوسیالیسم بود که از نزدیک ما گذشت.
می‌توانیم همین‌جا بمانیم و موزیک این دسته ارکستر را که قدری هم کامل‌تر است گوش کنیم؛ ولی معلوم نیست چرا حس می‌کنم که جای اصلی ما در سینه است، با آن ارکستر ساده‌تر و آن جوان ۱۵۰ کیلویی و زن استخوانی‌اش و مردی که یک بالش زیر پیراهنش قایم کرده. لابد برای این که اول آن‌جا وارد شدیم. به هر حال برمی‌گردیم، توی تمام این کشتی من ظاهراً تنها آدمی هستم که کت‌و‌شلوار پوشیده‌ام. البته کت‌و‌شلوارم اسپرت است، ولی ظاهراً اروپایی‌ها کت‌وشلوار اسپرت را هم مدت‌هاست دور انداخته‌اند. بیش‌ترشان شلوار بلوچین و تی‌شرت و آنوراک‌های گل‌و‌گشاد رنگ‌وارنگ پوشیده‌اند. ولی هیچ‌کدام حتی یک نگاه کنجکاو هم به من نمی‌اندازند.
زیر سایبان سینه ترومپت‌زن بلند قد و ویلی‌ برانت مشغول کارند. حالا جوان رنگ‌پریده‌ای هم ترومپت کشویی می‌زند ـ ازآن‌هایی که یک کشور دارد و عقب‌ و جلو می‌رود.
بالاخره گمشدهٔ خودم را پیدا می‌کنم. یک کوپل بورژوای تمام عیار دارند می‌رقصند. زن دست کم پنجاه سال دارد. در جوانی هیکلش خوب بوده، اما حالا سرینش بزرگ و سینه‌اش قدری سنگین شده. پاهایش هنوز کشیده و خوب است. دامن چرمی قهوه‌ای سوخته و بلوز طلایی کم‌رنگ پوشیده ـ مثل طلای مات. چرم دامنش به‌قدری نازک و نرم است که وقتی چرخ می‌زند مثل پارچهٔ ابریشمی دورش تاب می‌خورد و آنا باز می‌شود. پوست تنش آفتاب‌سوخته است، و یک ته‌رنگ طلایی دارد. پلک‌هایش را سبز کرده است، ریمل مفصلی هم زده، اما پوست دور چشم‌هایش کیس شده و وقتی می‌خندد بیش‌تر کیس می‌شود. لای دندان‌هایش سیاهی می‌زند. موهایش را سرخ سایه‌روشن رنگ کرده است. مثل کاکل ذرت، صاف دور سرش و روی پیشانی‌اش ریخته است. ویرانهٔ بنایی است که در روز روزش هم چیز مهمی نبوده.
اما مردی که دارد با او می‌رقصد تمشایی‌تر است. حدود چهل، چهل‌ و ‌پنج سال دارد. قدش متوسط است. ریش جوگندمی دارد، که سیاهی‌اش بیش از سفیدی است. گونه‌هایش گلی است. روی گونه‌هایش را تراشیده و ریش را عقب رانده است. لب‌هایش سرخ و تر‌و‌تازه است. دندان‌هایش مثل چینی سفید از لای سیاهی ریش و سرخی لب‌ها برق می‌زند. چشم‌هایش زرد عسلی و مژه‌هایش مشکی است. چشم‌هایش زنانه است. انگار عوضی تو صورت یک مرد کار گذاشته‌اند. کلاه بلوجین هشت ترک نقاب‌دار نرمی سرش گذاشته و یک‌ورش را آن‌قدر پایین کشیده که روی گوشش را پوشانده است.
پیراهن ساتن سفید گشادی به تن دارد که یقه‌اش تا وسط سینه‌اش باز است. یک زنجیر طلای سنگین به گردنش آویزان است. عین همان زنجیر را به مچ دست چپش‌ بسته است. یک ساعت رولکس طلا هم به دست راستش بسته است. دو حلقهٔ طلا روی هم به انگشت دوم هر دو دستش کرده، که روی آن‌ها چند نگین برلیان برق می‌زند. شلوار تیره‌‌رنگ گشادی شبیه شلوار کردی به پا دارد. کفشش چرم سفید خیلی نازک است. قیافهٔ این مرد آشنا است. درواقع شکل دکتر براهنی است ـ منتها براهنی که رژیم لاغری مختصری گرفته و بزک مفصلی کرده باشد. آدم معمولی نباید باشد. احتمالاً «ژیگولو» است به‌ معنای اروپایی کلمه، یعنی مرد حرفه‌ای.
رقص این زن و مرد، برخلاف رقص آن مرد سیبیل قیصری و زنش خیلی خصوصی و حتی زننده است. این اجرای نوعی آیین یا هنرنمایی نیست؛ انگار دارند یک کار خیلی محرمانه را در ملاء عام انجام می‌دهند. ولی غیر از یک ناظر تیزبین هیچ‌کس توجهی به آن‌ها ندارد. البته ناظر تیزبین هم به بی‌اعتنایی کامل تظاهر می‌کند.
ها، یک جفت جالب دیگر، درواقع زن اصلاً جالب نیست. حدود چهل، با ران‌ها و کپل‌ها سنگین و بی‌شکل. صورت بی‌رنگ و مو‌های کوتاه فرفری به رنگ گونی. از تبار همان «پنیزان‌» ها است. اما مرد فوراً لج آدم را درمی‌آورد، دست‌کم شصت و پنج سال دارد. پوست زیر چانه‌اش آویزان شده، از آن عینک‌های سرگیجه‌آور هم به چشم دارد ـ باید عمل آب مروارید کرده باشد. ولی قاب عینکش طلایی و خیلی پهن و گران‌قیمت است. موهایش سیاهِ رنگ کرده است و از پشت گردنش به زیر کاسکت سیاه نرمی شانه شده است. کاسکت را کج گذاشته و به هیچ قیمتی برنمی‌دارد؛ یقیناً افتضاحی زیر آن پنهان است. پیراهن جین روشن آستین سرخودی پوشیده و پشت یقه‌اش را به سبک ورزشکارهای قدیم بالا زده است.
پیراهنش گشاد و گران‌قیمت است. دستمال‌گردن قرمز تندی زیر یقه‌اش بسته است. نیم‌تنهٔ جین بلیچ‌شده‌ای روی دوشش انداخته و سبیل رنگ‌زده‌اش را عین سبیل کلارک‌ گیبل درست کرده است. دندان‌هایش از هم جدا است و لای آن‌ها سیاه است. پوست صورتش هم سیاه سوخته و چرک است. ولی پیداست شدیداً احساس خوش‌تیپی می‌کند. مدام دستش دور کمر زنیکه است و با انگشت‌های زمخت و بدرنگش پهلوی گوشتالوی او را غلقلک می‌دهد. انگشترهای گران‌قیمتی هم به دست دارد. هرچه فکر می‌کنم نمی‌فهمم این چه‌جور آدمی است و کجایی است. تنها شغلی که برایش می‌توانم تصور کنم این است که از کارکنان دون‌پایهٔ مافیا است و برای مأموریت شومی به وین آمده و این زن چاق را برای چند روزی کرایه کرده است. جاکش یا قاچاقچی هم می‌تواند باشد. ولی جاکش‌ها این‌قدر با زن ور نمی‌روند، قاچاقچی‌ها هم گرفتار کاراند، بعید است بیایند وقتشان را روی رودخانهٔ دانوب تلف کنند. خدایا این مرد چه‌کاره است؟
آدمیزاد چه‌قدر می‌تواند بدقیافه و آنتی‌پاتیک بشود. به من چه؟ چرا حرکات این مرد مرا این‌قدر عصبی می‌کند؟ این همه آدم چاق و لاغر و راست و کج‌و‌کوله هیچ کاری به کار من ندارند. همه‌شان صحیح و سالم و مهربان و مؤدب‌اند. بله، این دو تا یک وجه مشترک دارند: هر دوشان پولدار به‌نظر می‌رسند. براهنی ممکن است پولدار نباشد، ولی با پول در تماس نزدیک است. این یکی خودش پول درمی‌آورد. کارش طوری است که زحمتی نمی‌کشد، فقط با نوعی ریسک، نوعی عمل خلاف قانون، پول درمی‌آورد. پولش هم مسلماً زیاد نیست. آن مرد پیرهن نیلی شکم بالشتکی احتمالاً بیش‌تر از این پول درمی‌آورد.
ولی پیداست کار می‌کند. می‌تواند مهندس راه و ساختمان یا رانندهٔ کامیون باشد. درهر صورت بهتر است بیش‌تر وقتش را بیرون از شهر بگذراند.
خوب است بروم یک آبجو (بدون الکل البته) بگیرم سربکشم، تا بلکه این افکار مزخرف را بشورد و ببرد. یک مشت سکه را که توی جیبم جمع شده روی پیشخوان سفید و براق می‌ریزم و زن فروشنده چند تا از سکه‌ها را جدا می‌کند و برمی‌دارد. یک بطری سرد و یک لیوان کاغذی و یک قوطی سرد کوکاکولا می‌گیرم و با سهراب به کنار کشتی می‌روم. روی نرده خم می‌شویم و آب را تماشا می‌کنیم. حالا کشف کرده‌ایم که کشتی دارد در جهت موافق آب حرکت می‌کند. هر از چندی یک کپسول قرمز بمب مانند می‌بینیم که انگار افقی روی آب خوابیده و می‌رود. لابد نوعی علامت رودخانه است و ثابت سر جایش ایستاده است، ولی به‌نظر می‌رسد که دارد آب را می‌شکافد و در خلاف جهت ما پیش می‌رود. سهراب بالاخره قانع می‌شود که این‌ها ثابت‌اند، و به این ترتیب جهت حرکت آب مسجل می‌شود. سهراب می‌خواهد قوطی کوکاکولایش را توی رودخانه بیندازد، ولی به او می‌گویم که این کار احتمالاً خلاف رسم اتریشی‌ها است؛ اگر همه این کار را بکنند تا حدود یک قرن دیگر دانوب پر از قوطی می‌شود. می‌رویم به‌ طفر. ارکستر دارد می‌کوبد. ساکسیفون هم اضافه شده است. ساکسیفون هم مرد مسنّی است، با کلهٔ سرخ نیم‌طاس و قد بلند و شکم. با پایش ضرب گرفته است و با سازش رقص مختصری می‌کند. ساکسیفونش طلایی است. نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم ساکسیفون باید نقره‌ای باشد. ساز خیلی قشنگی است، ولی همیشه فکر می‌کنم مقداری از دکمه‌ها و دنگ‌وفنگش درواقع مصرفی ندارد. لابد بیخود فکر می‌کنم. ولی صدای گرفته و بی‌نفسش خیلی گیرا است. مثل این است که یک جانور ماقبل تاریخی دارد آواز می‌خواند.وقت ناهار مدت‌ها است گذشته است و وقت شام هم هنوز نرسیده؛ ولی رستوران باز است. فضای رستوران پر از بوی شراب و سس گولاش است. دختر سرخ‌ و سفید خیلی پرواری با موی زعفرانی پشت بار کوچکی مشروب می‌فروشد. گارسون‌ها پیرهن سفید و جلیقهٔ ماشی و شلوار سیاه پوشیده‌اند. لبهٔ جلیقه‌شان قیطان قرمز کشیده شده است. گولاش تمام شده؛ گارسون دلمهٔ فلفل سبز با برنج سفید توصیه می‌کند. سهراب رأیش عوض شده و فعلاً چیزی نمی‌خورد؛ فقط یک نوشابهٔ پرتقالی می‌خواهد و من با یک لیوان آبجو به انتظار دلمه می‌نشینم. گارسون یک‌ دانه نان کوچک توی بشقاب روی میز می‌گذارد. دستگاه نمک و فلفل و سس سویا روی میز است. یک تکه نان جدا می‌کنم و می‌آیم چند قطره سس رویش بریزم، اما شیشه را که برمی‌گردانم سس می‌پرد و روی رومیزی سفید می‌ریزد. با دستمال کاغذی فوراً نم لکه را می‌چینم، ولی نقش زرد تندی روی رومیزی می‌ماند. سهراب از کار من خیلی دلخور و نگران شده است.
ـ «بابا افتضاحشو درآوردی ها.»
ـ «آره، خیلی افتضاح شد، ولی مهم نیست.»
ـ «گارسون هم دید.»
ـ «ببیند، مهم نیست. گارسون روزی صدتا از این چیزها می‌بیند.»
ـ «حالا می‌گه این‌ها کی‌ان دیگه.»
ـ «غلط می‌کنه. تازه بگه، ما چرا باید اهمیت بدیم؟»
سهراب قانع نمی‌شود. یک دستمال کاغذی تمیز روی لکه پهن می‌کند. بد فکری هم نیست. لکهٔ افتضاح آمیز کاملاً پوشانده شده، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. من هم به هر ترتیبی نان را به سس آغشته می‌کنم و با آبجو۲ می‌خورم.
دلمهٔ فلفل یک قلمبه گوشت چرخ کرده فشرده است که توی دل فلفل سبز تپانده و پخته‌اند؛ کنارش هم یک کفگیر کتهٔ شفته شدهٔ بد. دلمه را کارد می‌برم و با سس سویا و فلفل سیاه می‌خورم. بد نیست. لازم شد یک قهوه هم بخورم. قهوه‌اش داغ و معطر است. خامهٔ قهوه توی یک کپسول زرورق کنار فنجان است. سهراب کپسول را برمی‌دارد و توی کیسهٔ نالیون، کنار دو تا موز باقی‌مانده‌اش ضبط می‌کند. توی صورت غذا نوشته است سرویس جزو قیمت است، ولی من پول خرد اضافی را از روی میز برنمی‌دارم. گارسون تشکر می‌کند. چهرهٔ سهراب باز روشن می‌شود. قضیه به خیر گذشته است.
کشتی دور زده است و داریم برمی‌گردیم. در خلاف جهت آب خیلی آهسته‌تر می‌رویم. باید ساعت ۸ به وین برگردیم. مناظر ساحلی همان‌هایی است که فبلاً دیده‌ایم. تقریباً همهٔ آدم‌ها را دید زده‌ایم و به همهٔ سوراخ‌سنبه‌های کشتی سرکشیده‌ایم. باید روی سینه یا طفر بنشینیم و موزیک جاز گوش کنیم و باز تو نخ آدم‌ها برویم.
حلا دستهٔ روی سینه تقریباً عوض شده است. جوان بلندبالای قره‌نی زن باز پیدایش شده و دارد پلک‌هایش را روی هم فشار می‌دهد و ابروهایش را بالا و پایین می‌اندازد. قره‌نی را که از دهانش بر‌می‌دارد و چشم‌هایش را باز می‌کند آدم دیکری است. چشم‌هایش سبز روشن و چهره‌اش گندم‌گون است. انگار از دنیا پاک بی‌خبر است. به جای ویلی ‌برانت جوان عینکی ریزه‌ای نشسته است که هیچ اسمی رویش نمی‌شود گذاشت. از همان جوان‌هایی است که توی خیابان راه می‌روند. جوان ریزهٔ دیگری با یک «توبا»ی بزرگ‌تر از خودش آمده و خودش پشت سازش قایم شده است. فقط انگشت‌هایش را می‌بینیم که روی دکمه‌های توبا کار می‌کند. صدای توبا از چند دورهٔ ماقبل تاریخ کهن‌تر از ساکسیفون می‌آید و به گوش آدم برای شنیدن بم‌ترین و بدوی‌‌ترین صداها جواب می‌دهد.
حالا شیشه‌های خالی آبجو ـ قهوه‌ای تیره با چاپ سیاه و سفید ـ همه‌جا پخش و پراکنده است. دور و بر جوان کوه پیکر ته‌سیگار فراوانی روی زمین ریخته است. دست دیگران سیگار کم می‌بینم. آن مردکهٔ جاکش البته پیپ می‌کشد. روی صندلی راحتی نشسته و جفت پاهای زن همراهش را روی زانوهای خودش گذاشته است. نیم‌تنهٔ بلوجین بلیچ شده‌اش را روی دوش انداخته و فراموش نکرده است که یقه‌اش را بالا بزند. ابروهایش را هم به سبک کلارک‌ گیبل بالا برده است و دارد از پیپ آلبالویی رنگش ذره‌ذره دود درمی‌آورد. مقداری از موهایی که به زیر کاسکتش شانه شده بدون اطلاع او بیرون ریخته است. از براهنی و زن دامن چرمی خبری نیست. لابد کابین اختصاصی دارند و رفته‌اند بعدازظهر را استراحت کنند.
یک زن و مرد جوان که قبلاً توی هوای آزاد روبه روی هم نشسته بودند و با هم حرف می‌زدند حالا صندلی‌هایشان را کنار هم چسبانده‌اند و دارند معاشقه می‌کنند. زن جوان و خوشگل است. صورت نرم و رنگ‌پریده‌ای دارد و چشم‌هایش درشت و کم‌رنگ است. موهایش صاف و مشکی رنگ رفته است. مرد خیلی جوان نیست؛ صورتش لاغر و سرخ سوخته است. موهایش جوگندمی است. زن لب‌هایش را مثل فنجان گرد می‌کند و دهن مرد را می‌مکد. ساق یک پایش زیر جوراب متورم است. باید باندپیچی شده باشد. پای دیگرش صاف و خوش‌ریخت است، اما خیلی باریک نیست. سراپای این زن نرم و بی‌استخوان به‌نظر می‌رسد.
حالا مدتی است توی راهروها پرسه می‌زنیم. هوا تاریک شده است و پشت شیشهٔ پنجره‌ها قطره‌های باران دیده می‌شود. سهراب گرسنه است. از دکّهٔ ته راهرو یک نان و دو تا سوسیس داغ و یک قوطی کوکاکولا می‌گیرم و با هم می‌رویم زیر سایبان طفر روی دو تا صندلی راحتی می‌نشینیم. سهراب سوسیس‌هایش را می‌خورد و آخرین موزش را از کیسهٔ نایلونش در‌می‌آورد. یک گاز هم به من می‌دهد. برمی‌گردیم تو.
از جلو دکّه پلکانی به طبقهٔ پایین می‌رود. مردم تندوتند درآمد و رفتند.
زن جوانی از کنار من رد می‌شود و از پلکان پایین می‌رود. روی آخرین پله‌ها تلوتلو می‌خورد ولی نمی‌افتد؛ بعد به راست می‌پیچد و ناپدید می‌شود. من و سهراب هم از پله‌ها سرازیر می‌شویم، بدون آن‌که پایین کاری داشته باشیم. سهراب دوپله یکی می‌کند و آن پایین منتظر می‌ایستد. من سه‌چهار پله مانده به آخر پایم به زه فلزی پله بند می‌شود و سکندری می‌خورم. سعی می‌کنم به اختیار خودم بیفتم، ولی یک وقت می‌فهمم که غلتیده‌ام. روی پلهٔ آخر خودم را جمع‌وجور می‌کنم. ناگهان می‌بینم زن جوان نارنجی‌پوشی کنارم زانو زده و دستم را توی دستش گرفته و دارد یک چیزهایی به آلمانی می‌گوید. زانوی چپم ضرب دیده و به‌شدت درد می‌کند. می‌دانم که قیافه‌ام درهم پیچیده است. زن نارنجی‌پوش دستم را فشار می‌دهد و حرف‌هایش را تکرار می‌کند. سهراب با رنگ پریده جلوم ایستاده است؛ می‌گوید: «پاشو دیگه.» زانویم را می‌مالم و هرطور که شده از جا بلند می‌شوم.
از زن تشکر می‌کنم و دست سهراب را می‌گیرم. شدت درد دارد به‌سرعت پایین می‌آید. به سهراب می‌گویم که طوری نشده، نگران نباشد. حالا جلو رستوران هستیم. بار مشروب‌فروشی پنجره‌ای به بیرون دارد و عده‌ای جلو این پنجره از آن دختر مو زعفرانی آبجو و قهوه می‌خرند. به سهراب می‌گویم: «حالا که این طور شد باید یک قهوه‌ای بخورم.» سهراب از خنده غش می‌کند: «حالا که این طور شد باید یک قهوه‌ای بخورم! خوب بخور!»
یک قهوهٔ داغ می‌گیرم و با هم به کنار نردهٔ کشتی می‌رویم. رودخانه تاریک تاریک است. همان زن نارنجی‌پوش با زنی که نیم‌تنهٔ سفید پوشیده کنار نرده مشغول گفت‌و‌گو است. مترصدم نگاهش به من بیفتد تا دوباره از او تشکر کنم؛ ولی او توجهی نمی‌کند؛ انگار نه انگار. قهوه حالم را جا می‌آورد، ولی پایم لنگ است. برمی‌گردیم بالا توی راهرو، دو تا صندلی گیر می‌آوریم و می‌نشینیم. خیال می‌کنم باید تا آخر خط همین‌جا بنیشینم. دستهٔ ارکستر طفر در چند قدمی ما بیرون راهرو دارد کار می‌کند. درد زانوی من دارد به مورمور نسبتاً مطبوعی مبدل می‌شود. جلو ما فضای کوچکی است که یک طرفش دهنهٔ پلکان است و یک طرفش دکّهٔ ساندویچ و نوشیدنی. مردم گرُوگُُر می‌آیند و می‌روند.
قره‌نی بلند بالا با دو لیوان آبجو به آن سر راهرو می‌رود. پشت گردنش را خط اندخته و گوش‌هایش جدا از کله‌اش ایستاده‌اند. لیوان‌هایش را هم دور از خودش نگه داشته است.
مرد پیراهن نیلی شکم بالشتکی و زنش از پله‌ها بالا می‌آیند و از همان راهرو می‌روند. مرد موهایش ژولیده شده و شکمش گنده‌تر است. دستش را به گردن زنش انداخته و تلوتلو می‌خورد. مست و خراب است. پاهایش به هم می‌پیچیند و زنش انگار دارد او را به دوش می‌کشد.
یک زن و مرد رقص‌کنان از طفر می‌آیند و در فضای جلو ما چرخ می‌زنند. مرد کوتاه قد و چاق است. زن جوان است و پوست تنش را زیر آفتاب یا چراغ قرمز سوزانده است. نیم‌چکمه‌های سفید به پا دارد که به قوزک هر لنگه‌شان دو تا منگوله آویزان است و با چرخ‌زدن پاها بالا و پایین می‌پرند. ناگهان پاهای چکمه‌پوش به طرف ما می‌آیند.
سرم را بلند می‌کنم: مرد دست دختر را رها کرده است؛ دختر با سر جلو می‌آید و پیشانی‌اش را به پنجره بالای سر ما می‌کوبد. پنجره نمی‌شکند. دختر خودش را سرپا نگه داشته است. مرد جوان زودتر جلو می‌آید و او را در بغل می‌گیرد. دختر لحظه‌ای وا می‌رود، بعد لبخند می‌زند و دوباره شروع می‌کند به رقصیدن ـ با مرد جوان.
وقتی کشتی کنار اسکله پهلو می‌گیرد هوا کاملاً تاریک است و قطره‌های باران روی شیشهٔ پنجره برق می‌زند. نوازندگان سازهایشان را جمع می‌کنند. در ظرف چند دقیقه بساط ارکستر به چند کیف و جعبهٔ جمع‌و‌جور مبدل می‌شود. ما منتظر فرانتس می‌مانیم و آخرین کسانی هستیم که از کشتی پیاده می‌شویم.
روی ساحل زمین خیس و هوا خنک است، ولی باران نمی‌آید. فرانتس می‌پرسد میل دارید یک‌راست به خانه برویم یا قبلاً سری به یک رستوران بزنیم. می‌گویم سهراب خسته است، خیال نمی‌کنم حوصلهٔ رستوران را داشته باشد. می‌گوید فقط نیم ساعت؛ هر وقت خواستید می‌توانیم به خانه برویم. می‌گویم باشد.
رستوران جای روشن و پاکیزه‌ای است. از در که وارد می‌شویم بار مفصلی با شیشه‌های رنگارنگ مشروب جلو ما است. دست چپ سالن کوچکی است با چند میز پر از مشتری. همین که وارد می‌شویم جمعی که پشت میز درازی کنار دیوار نشسته‌اند برای ما دست بلند می‌کنند: دکتر زریاب، ایوان ‌باکونین، مرد سیبیل قیصری، بیس‌نواز کله طاس، ویلی‌ برانت؛ کنار دست هر کدام زن جوان یا میانه‌سالی نشسته است. روی میز لیوان‌های آبجو و شراب و بشقاب‌های غذا چیده‌اند.
فرانتس مرا معرفی می‌کند: «یکی از بهترین سرکه‌سازهای ایران، و پسرش سهراب.» فوراً ابروها بالا می‌رود و آثار احترام در قیافه‌ها ظاهر می‌شود. فرانتس حضار را هم به ما معرفی می‌کند: دکتر زریاب مهندس الکترونیک است؛ بیس‌نواز معمار است؛ باکونین وکیل دادگستری است؛ فقط ویلی‌برانت طبّال حرفه‌ای است. ویلی‌برانت می‌گوید این ـ یعنی فرانتس ـ هم بزرگترین دروغگوی وین است، و همه می‌خندند.
بیس‌نواز معمار از همه بهتر انگلیسی حرف می‌زند و چند کلمه‌ای با من خوش‌و‌بش می‌کند. فرانتس دستور آبجو و املت ژامبون می‌دهد. سهراب چند سکه از من می‌گیرد و به سراغ یک دستگاه بازی کامپیوتری می‌رود که در گوشهٔ سالن با چراغ‌های سرخ و سبزش چشمک می‌زند.
میزهای رستوران پر است و مردم مشغول خوردن و نوشیدن‌اند. چهره‌ها سرخ و دندان‌ها سفید است. سر میز ما همه دارند آلمانی حرف می‌زنند.
ناگهان همه از جایشان بلند می‌شوند، ولی لحظه‌ای بعد با سازهایشان برمی‌گردند و در مختصر فضای میان در ورودی و بار بساط ارکستر را برپا می‌کنند. ویلی‌برانت یکی از طبل‌هایش را با یک سنج روی سه‌پایه نصب می‌کند و پشت دستگاهش روی چارپایه می‌نشیند. بیس‌نواز کنار ساز بزرگش سر پا می‌ایستد. باکونین روی صندلی می‌نشیند و ماندولینش را روی زانو می‌گذارد. دکتر زریاب و فرانتس سرپا قره‌نی و ترومپت‌شان را به لب می‌گذارند. آناً صدای موسیقی فضای رستوران را پر می‌کند. مشتری‌ها با ناباوری به این ارکستر بادآورده خیره شده‌اند. گارسون‌ها و بارمن نیش‌شان گوش‌تا گوش باز است. آهنگ پشت آهنگ می‌زنند. ویلی ‌برانت از صدای طبل و سنج خودش سرمست است. دکتر زریاب با قره‌نی‌اش پیچ‌و‌تاپ می‌خورد. فرانتس با خون‌سردی در ترومپت‌اش می‌دمد. گفت‌و‌گوی سر میزها قطع شده است. فضا پر از صداهای زیر و بم است.
وقتی که به طرف خانه راه می‌افتیم ساعت کمی از نیمه‌شب گذشته است. دیگر رفت‌وآمدی نیست. سهراب روی صندلی عقب ماشین خوابش برده است. کف خیابان‌ها همچنان خیس است و باد تندی می‌وزد.
می‌گویم: «عجب بادی می‌آید.»
فرانتس می‌گوید: «بادهای وین معروف است.»
پانوشت‌ها:
۱ـ درواقع هک بود که به جای تام دروغ می‌گفت.
۲ـ بدون الکل.
نجف دریابندری

دسته‌ها:داستان فارسی برچسب‌ها:
  1. هنوز دیدگاهی داده نشده است.
  1. No trackbacks yet.

بیان دیدگاه